جوان صحرا نشینی، سرگردان در صحرا می رفت
تا این كه خود را در كنار چاهی یافت.
دختری بسیارچون قرص ماه، از آن، آب می كشید.
به او نزدیك شد و گفت:« دیوانه وار عاشق تو هستم!»
دختر جوان پاسخ داد:« كنار چشمه، زن دیگری هم هست
چنان زیباست كه من حتی لایق خدمتكاری او هم نیستم.»
جوان روی برگرداند، كسی نبود.
پس دخترك ندا سر داد :« صداقت چه زیباست و دروغ چه زشت
می گویی واله و شیدای منی اما همین بس كه از زن دیگری با تو سخن گویم تا روی از من برگردانی!»

:: بازدید از این مطلب : 302
|
امتیاز مطلب : 144
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35