نوشته شده توسط : نادر

گویند بر سر هر قبری صلیبی آویزان است .تو نیز بر گردنت صلیبی بیاویز تا همه بدانند سینه ی تو گورستان مــن است... 



:: بازدید از این مطلب : 345
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : چهار شنبه 13 بهمن 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

 



:: بازدید از این مطلب : 248
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

اولین کسی که عاشقش میشی، دلتو می شکونه و میره.

دومین کسی رو که میای دوست داشته باشی

و از تجربه ی قبلی استفاده کنی،

دلتو بدتر می شکونه و میره...

بعدش دیگه هیچی واست مهم نیست،

و از این به بعد میشی اون آدمی که هیچوقت نبودی.

دیگه " دوستت دارم " واست رنگی نداره

واگه یه آدم خوب باهات دوست بشه، تو دلشو می شکونی

که انتقام خودتو ازش بگیری و اون میره با یکی دیگه.

اینطوریه که دل همه ی آدما می شکنه....
 

 



:: بازدید از این مطلب : 241
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

تقدیم به ونوسم که نوشته هام فقط واسه اونه...

شاید زود, شاید هرگزنبینمت.

شاید زود, شاید هرگزنتونم دستاتو بگیرم.

شاید زود, شاید هرگزبهت نرسم!

شاید هیچ وقت....

شاید زود, شاید دیر, شاید هرگزبه دیدنت نیام.

شاید زود, شاید دیر, شاید هرگز نتونم اشکاتو پاک کنم.

شاید زود, شاید دیر, شاید هرگزنتونم باهات بخندم و گریه کنم.

شاید زود, شاید دیر, شاید هرگز نشه با هم بمیریم!

شاید زود, خیلی زود همدیگرو پیدا کنیم

  شاید دیر, خیلی دیر همدیگرو فراموش کنیم 


شاید هرگز, حتما هرگز به جز تو به کسی دل نمی بندم...

 


 



:: بازدید از این مطلب : 267
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

چه صادقانه پذیرفتم , چه ابلهانه با تو خوش بودم

چه کودکانه همه چیزم شدی

چه زود نیازمندت شدم

چه حقیرانه ترکم کردی

چه ناجوانمردانه واژه غریب خداحافظی به میان آمد

چه بی رحمانه سوختم ولی,

هنوز دوستت دارم...
 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 390
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

 


 



:: بازدید از این مطلب : 232
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ، بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت: عشق...


ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید


من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.


گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ، ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم


من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری


اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت


پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه.


رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره


بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست


عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی


بعد از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:





لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم


خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو(ب.ش)





لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن ، پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود ، رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

 


 



:: بازدید از این مطلب : 328
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش 
درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است
 و آنها پولی برای مداوای او ندارند.
 پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست 
هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. 
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد.
 قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند
 ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.
 دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد،
 ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت
 و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!
دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته
 و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد،
من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا،
 او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد
 این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت،
از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب،
فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم،
فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود،
 می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار
 



:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

امروز خیلی دلم گرفته دنیا واسم پوچ شده خدایا چرا.؟ نمیدونم چی بگم نمیدونم چی کار کنم نمیدونم نمیدونم نمیدونم چشم هر طرف میدوزم هر کاری میکنم این دل اروم نمیگیره

دلم گرفته از بودنم از موندنم از اتفاقاتی که تو این چند روزه واسم پیش اومده خدایا دارم میخورم زمین دیگه دارم از پا میوفتم خدایا بار رو دوشمو سبک کن دیگه طاقتشو ندارم خدایا دیگه تمومش کن اگه امتحانمه اگه کفاره گناهمه دیگه تمومش کن دارم له میشم زیر بار این اشتباه و تعللم

اینقدر هوای دلم دلگیره که میخوام بمیرمو راحت شم

خدایا من هفته ی بدتر از اینم تو زندگیم داشتم.؟؟؟ چیزی یادم نمیاد ولی این هفته تلخ ترین اتفاقات ممکن واسم اتفاق افتاده اینقدر که کامم از زهر تلخش داره میسوزه.

خدا تو نرسی به دادم دار و ندارم به اتیش میشینه کمکم کن که جز تو فریادرسی نمیشناسم.
 



:: بازدید از این مطلب : 380
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .
دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است
 

 



:: بازدید از این مطلب : 247
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

مغازه داري روي شيشه مغازه اش اطلاعيه اي به اين مضمون نصب كرده بود "توله هاي فروشي". نصب اين اطلاعيه ها بهترين روش براي جلب مشتري، بخصوص مشتريان نوجوان است، به همين خاطر خيلي بعيد بنظر نمي رسيد وقتي پسركي در زير همين اطلاعيه هويدا شد و بعد از چند لحظه مكث وارد مغازه شد و پرسيد: "قيمت توله ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا كه بري قيمتشون از 30 تا 50 دلاره."
پسر كوچك دست تو جيبش كرد و مقداري پول خرد بيرون آورد و گفت: من 2 دلار و سي و هفت سنت دارم. مي توانم يه نگاهي به توله ها بيندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندي سوت زد. با صداي سوت، يك سگ ماده با پنج توله فسقلي اش كه بيشتر شبيه توپ هاي پشمي كوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بيرون آمدند و توي مغازه براه افتادند. يكي از توله ها به طور محسوسي مي لنگيد و از بقيه توله ها عقب مي افتاد. پسر كوچولو بلافاصله به آن توله لنگ كه عقب مانده بود اشاره كرد و پرسيد:
"اون توله هه چشه؟"
صاحب مغازه توضيح داد كه دامپزشك بعد از معاينه اظهار كرده كه آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همين خاطر تا آخر عمر خواهد لنگيد. پسر كوچولو هيجان زده گفت:
"من همون توله رو مي خرم."
صاحب مغازه پاسخ داد:
"نه، بهتره كه اونو انتخاب نكني. تازه اگر واقعاً اونو مي خواي، حاضرم كه همين جوري بدمش به تو."
پسر كوچولو با شنيدن اين حرف منقلب شد. او مستقيم به چشمان مغازه دار نگريست و در حالي كه با تكان دادن انگشت سبابه روي حرفش تاكيد مي كرد، گفت:
"من نمي خوام كه شما اونو همين جوري به من بديد. اون توله هه به همان اندازه توله هاي ديگه ارزش داره و من كل قيمتشو به شما پرداخت خواهم كرد. در واقع، دو دولار و سي و هفت سنت شو همين الان نقدي مي دم و بقيه شو هر ماه پنجاه سنت، تا اين كه كل قيمتشو پرداخت كنم."
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهترهً اين توله رو نخريد، چون اون هيچوقت قادر به دويدن و پريدن و بازي كردن با شما نخواهد بود."
پسرك با شنيدن اين حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا كشيد. پاي چپش را كه بدجوري پيچ خورده بود و به وسيله تسمه اي فلزي محكم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالي كه به او مي نگريست، به نرمي گفت:
"مي بينيد، من خودم هم نمي توانم خوب بدوم، اين توله هم به كسي نياز داره كه وضع و حالشو خوب درك كنه!"


دان كلارك
 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 328
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

پسرک بی قرار بود،می خواست بنویسه دوستش داره اما.......اما دستش می لرزید و قلم رو می انداخت.پسرک پریشون و تنها بود وباور نداشت دیگر دستانش خالی مانده...


کنج اتاق بود و گریه می کرد و چیکه چیکه آب می شد.به این فکر بود آیا فردا آفتابی هست؟یا نه.پنجره های شادی رو بسته بود و به تمام عمرش فکر می کرد.رو برگه های خیس از اشک می نوشت نامرد و گاهی اوقات می نوشت حلالی به تو تبریک میگم.خیلی بی قراری میکرد و هق هق گریه هاش و دل زدناش سکوت پر ستاره شب بهاری بهم میزد.

می نوشت ای بی احساس چرا رفتی؟چرا؟........

پسرک نوشت با دستانی سرد و لرزان ۴قاتل من را کشتند ،۴قاتل که ۲نفر میدونستن اگه بخوان من میمیرم و خار میشم اما کارشون رو کردن...اما ۲نفر دگیه بی خبر بودن ،بی خبر از منی که این حا بی قرار و عاشق با خاطرات زنده ام و نفسام هم نفس ابره نفس میکشم.اولین قاتل من دختری بود که می خواستم  که تموم قلبم،احساساتم،وجودم،عمرم را به پاش گذاشتم اما با جا گذاشتن قلبم جواب منو داد......

دومین قاتل من دوست اون بود که بی خبر اومد و اون و برد و منو کشت و سومین قاتل کسی بود که من رو به اون معرفی کرد و در آخر.....

چهارمین قاتل خداست......

خدایی که من همیشه به او توکل می کردم و همیشه به اون رو مرحم خودم میدونستم.حتی عشقمو با خدام قسمت کردم که نگه ناشکرم اما این خدا با خانومیم منو بی قرار کردن.خار و پوچم کردن...دلی که ساده دادم به سادگی به من شکسته پس دادن و اشک و بی تابی شبانه و هزار غم غصه به من دادن...حالا با کی دردودل کنم،خدا؟؟؟؟؟خدایی که منو کشته؟؟؟خود خدا منو زیر شلاق غم و تنهایی زد و زندونیم کرد.خدا دیگه نه...........

 


 



:: بازدید از این مطلب : 383
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر


راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟
تموم روز رو کار می کنیم و آخرشم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی خیری ندیدیم!

شما رو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید:
قیمت یه روز بارونی چنده؟



یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو چند می خری؟
حاضری برای بو کردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه اسکناس درشت بدی؟
پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده؟



ولی اینم می دونی که اگه بخوای وقت بگذاری و حتی نصف روز هم بشینی به
گل های وحشی که کنار جاده در اومدن نگاه کنی بوته هاش ازت پول نمی گیرن!



چرا وقتی رعد و برق میاد تو زیر درخت فرار می کنی؟
می ترسی برقش بگیرتت؟
نه، اون می خواد ابهتش رو نشونت بده.
آخه بعضی وقت ها یادمون میره چرا بارون می یاد!



این جوری فقط می خواد بگه منم هستم
فراموش نکن که همین بارون که کلافت می کنه که اه چه بی موقع شروع شد، کاش چتر داشتم، بعضی وقتا دلت برای نیم ساعت قدم زدن زیر نم نم بارون لک می زنه.



هیچ وقت شده بگی دستت درد نکنه؟
شده از خودت بپرسی چرا تمام وجودشونو روی سر ما گریه می کنن؟

اونقدر که دیگه برای خودشون چیزی نمی مونه و نابود میشن؟
ابرا رو می گم
هیچ وقت از ابرا تشکر کردی؟
هیچ وقت شده از خودت بپرسی که چرا ذره ذره وجودشو انرژی می کنه
و به موجودات زمین می بخشه؟!

ماهانه می گیره یا قراردادی کار می کنه؟



برای ساختن یه رنگین کمون قشنگ چقدر انرژی لازمه؟
چرا نیلوفر صبح باز میشه و ظهر بسته می شه؟
بابت این کارش چقدر حقوق می گیره؟
چرا فیش پول بارون ماهانه برای ما نمی یاد؟
چرا آبونمان اکسیژن هوا رو پرداخت نمی کنیم؟



تا حالا شده به خاطر این که زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بدی؟
قشنگ ترین سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی.

قیمت بلیتش هم دل تومنه!



خودتو به آب و آتیش می زنی که حتی تابلوی گل آفتابگردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت
ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی می تونی قشنگ ترین تابلوی گل آفتابگردون رو توی طبیعت ببینی. گل های آفتابگردونی که اگه بارون بخورن نه تنها رنگشون پاک نمی شه، بلکه پررنگ تر هم میشن

لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی، چون غبار روی اونو، شبنم صبح پاک می کنه و می بره.



تو که قیمت همه چیز و با پول می سنجی تا حالا شده از خدا بپرسی :
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بی عیب چقدر می ارزه؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟!
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟



خیلی خنده داره نه؟
و خیلی سوال ها مثل این که شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه …



اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این دارایی هایی رو که داری ازت بگیرن
زمین و زمان رو به فحش و بد و بیراه می گیری؟
چی خیال کردی؟

پشت قبالت که ننوشتن. نه عزیز خیال کردی!



اینا همه لطفه، همه نعمته که جنابعالی به حساب حق و حقوق خودت می ذاری
تا اونجا که اگه صاحبش بخواد می تونه همه رو آنی ازت پس بگیره.
آ خدا رو می گم …
همون اوستاکریمی که رحمتش رو بروی هیچ بنده ای نمی بنده
پروردگاری که هر چی داریم از ید قدرت اوست …



اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟
قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟
چقدر باید بابت مکالمه روزانه مون با خدا پول بدیم؟

یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو، بی منت با طراوت طبیعت زیباش تازه کنیم
اون وقت می فهمی که چرا داری تو این دنیا وول می خوری!



قدر خودت رو بدون و لطف دوستان و اطرافیانت رو هم دست کم نگیر

به زندگیت ایمان داشته باش تا بشه تموم قشنگیهای دنیا مال تـــو

 


 



:: بازدید از این مطلب : 254
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

 

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.

من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!
 



:: بازدید از این مطلب : 229
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر



Love &Ego



'Sometimes love is for a moment, sometimes love is for a lifetime. Sometimes a moment

is a lifetime.'

بعضی وقتها عشق برای یک لحظه هست بعضی وقتها عشق

مادام العمر هست .بعضی وقتها یک لحظه یک عمر است .

***
Once upon a time there was an island
,روزی از روزها جزیره ای بود.


where all the feelings lived
.جاییکه همه احساسات اونجا زندگی می کردند.


One day there was a storm in the sea
روزی طوفانی شدید در دریا رخ داد.

and the island was about to get drowned.
Every feeling was scared but Love
و جزیره داشت زیر آب می رفت.
هر احساسی ترسیده بود الا عشق


made a boat
to escape
یک قایق برای فرار ساخت.


Every feeling boarded the boat..
همه احساسها سوار قایق شدند.


Only 1 feeling was left.
تنها یکی از آنها قایق را ترک کرد


Love got down to see who it was
..عشق پیاده شد ببیند اون چه کسی است؟


It was EGO.
آن غرور بود.


Love tried and tried but ego wasn't moving also.
the water was rising..
عشق تلاش کرد و تلاش کرد اما غرور هیچ تکانی نخورد.
آب بالاتر می اومد.


Every one asked love to leave him and come in the boat, but love was
made to love.
همه از عشق می خواستند که ولش کنه و سوار قایق بشه اما عشق برای عشق ساخته شده.


At last all the feelings escape and Love dies with ego on the island..
بالاخره همه احساسها فرا کردند و عشق با غرور در جزیره مردند.

Love Dies because of EGO!
عشق بخاطر غرور مرد!

So, Kill Ego And Save Love.....
بنابراین غرور را بکش و عشق را نجات بده ...


 



:: بازدید از این مطلب : 243
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

 

امروز تصمیم گرفتم نرم افزار جدیدی رو به شما معرفی کنم که به صورت جاوا ارائه شده و قابل نصب بر روی اکثر گوشی های موبایل هست. شما میتونید به وسیله ی این برنامه از طریق راه های مختلف نرم افزار میزان عشق خود را به صورت درصدی و ... مشاهده کنید. 

 

برای دانلود اینجا کلیک کنید



:: بازدید از این مطلب : 240
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

 

منم حال تو رو دارم تو این روزا که می دونی منم مثل خودت تنهام

منم خستم از این دوری منم با این همه رفتن نمیدونم چرا اینجام

نمیدونم کجا رفتی کجا رویاتو گم کردم که این شد حالو روز من

کدوم فردا رو می دیدی که تقدیر من غربت شدو تقدیر تو رفتن

تو که رفتی تو هجوم خاطره هر شب بی تو شکستم

مثل قلبم پای این خاطره ها یه عمره نشستم

تو این خونه به یاد تو دارم سر میکنم با حس تنهایی

نمیدونم تموم شب چرا حس میکنم هر لحظه اینجایی

چه می دونی از حالم از این حالی که من از فکر تو دارم

از این بغضی که یه عمره عذابشو  روی دوشت نمیزارم



:: بازدید از این مطلب : 200
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر


یکی هست

                  تو قلبم 

                            که هر شب واسه اون می‌نویسم و اون خوابه



نمی خوام

             بدونه

                     واسه اونه که قلب من این همه بی‌تابه



           یک کاغذ

                        یک خودکار

      دوباره شده همدم این دل دیوونه

                                  یک نامه 

                             که خیسه

               پر از اشکه و

                          کسی بازم اون رو نمی‌خونه



  یه روز همین جا

                              توی اتاقم

                                          یک دفعه گفت داره میره

        چیزی نگفتم 

                     آخه نخواستم

                                   دلش رو غصه بگیره



گریه می‌کردم

                           در و که می‌بست

                                           می دونستم که

                             می‌میرم



اون عزیزم بود

                             نمی تونستم

                                                   جلوی راهش رو بگیرم.



             می ترسم 

                          یه روزی

برسه که اون رو نبینم

   بمیرم 

                                  تنها
 
          خدایا

                              کمک کن

        نمی خوام بدونه 

                  دارم جون می کنم

   اینجا



                        سکوت اتاق و داره می شکنه

            تیک تاک

                                 ساعت رو دیوار
 
             دوباره

نمی خواد

                         بشه باور من که دیگه

نمی یاد انگار



        یک روز همین جا 

                                     توی اتاقم

    یک دفعه گفت داره میره

چیزی نگفتم

                               آخه نخواستم

                                             دلش رو غصه بگیره



                     گریه می‌کردم

                                           در و که می‌بست

               می دونستم که

                                 می‌میرم



                      اون عزیزم بود 

                                    نمی تونستم

جلوی راهش رو بگیرم



            یکی هست

                                       تو قلبم 

                   که هر شب واسه اون می‌نویسم و اون خوابه



      نمی خوام 

                 بدونه

                   واسه اونه که قلب من این همه بی‌تابه



یک کاغذ

                 یک خودکار

                            دوباره شده همدم این دل دیوونه

                 یک نامه 

     که خیسه

                                         پر از اشکه و

      کسی بازم اون رو نمی‌خونه










 



:: بازدید از این مطلب : 227
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : چهار شنبه 13 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

سیـب سـرخی را بـه من بخشیـد و رفـت

عاقبـت بر عشـق مـن خنـدیـد و رفـت

اشـك در چشمــان سـردم حلقــه زد

بـی مـرو‏ت گریـه ام را دیــد و رفـت

چشـم از مـن كنـد و دل از مـن بریـد

حـال بیمـار مــرا فهـمیــد و رفـت

بـا غـم هجــرش مــدارا مـی كنـم

گـر چـه بر زخمــم نمك پاشید و رفـت
 



:: بازدید از این مطلب : 345
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

خیانت تنها این نیست كه شب را با دیگری بگذرانی ...

خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد !

خیانت تنها این نیست كه دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ...

خیانت میتواند جاری كردن اشك بر دیدگان باشد
 



:: بازدید از این مطلب : 240
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

فراموشی به این اسونیا نیست

امید من دلم از تو جدا نیست

میخوام تو یاد من عشقت بمیره

ولی از قلب من مهرت رها نیست

دارم اتیش میگیرم از جدایی

ولی هیشکی به فکر قلب ما نیست

همه دنیا میدونن این حدیثو

که آرامش برای عاشقا نیست
 



:: بازدید از این مطلب : 198
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

جوان صحرا نشینی، سرگردان در صحرا می رفت

تا این كه خود را در كنار چاهی یافت.

دختری بسیارچون قرص ماه، از آن، آب می كشید.

به او نزدیك شد و گفت:« دیوانه وار عاشق تو هستم!»

دختر جوان پاسخ داد:« كنار چشمه، زن دیگری هم هست

چنان زیباست كه من حتی لایق خدمتكاری او هم نیستم.»

جوان روی برگرداند، كسی نبود.

پس دخترك ندا سر داد :« صداقت چه زیباست و دروغ چه زشت

می گویی واله و شیدای منی اما همین بس كه از زن دیگری با تو سخن گویم تا روی از من برگردانی!»
 

 



:: بازدید از این مطلب : 258
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

 



:: بازدید از این مطلب : 211
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد

مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد

تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند

سایه در سایه ی آن ثانیه ها خواهم مرد

شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند

موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد

گم شدم در قدم دوری چشمان تو

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
 



:: بازدید از این مطلب : 207
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار كوتاه و قوزی بد شكل بر پشت داشت.

موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او منزجر بود.

زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده كند.. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید:

- آیا می دانید كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می كرد گفت:

-بله، شما چه عقیده ای دارید؟

-من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامی كه من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود.» درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: «اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن.»

فرومتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.

او سالهای سال همسر فداكار موسی مندلسون بود.
 



:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

آسمان بارانی است

اشک من هم جاری است

شاید این ابر که می نالد و می گرید از درد من است

شاید آسمان هم از دل من با خبر است!

شاید او می داند

که فرو خوردن غم

قاتل جان من است

من زیر باران از غم و درد خود می نالم!

اشک خود را نگه می دارم با یک بغض کهنه

من رهایش کردم باز زیر باران

من زیر باران اشکها می ریزم!

همگان در گذرند!

باز بی هیچ تامل در من!

سر به سوی آسمان می سایم!

من نمیدانم!

صورتم بارانی است یا آسمان بارانی است

 


 



:: بازدید از این مطلب : 187
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر


گفتی كه می بوسم تو را گفتم تمنا می كنم

گفتی اگر بیند كسی گفتم كه حاشا می كنم

گفتی اگر از بخت بد ناگه رقیب آید ز در

گفتم كه با افسونگری او را ز سر وا می كنم

گفتی كه تلخیهای می گر ناگوار افتد مرا

گفتم كه با نوش لبم آنرا گوارا می كنم

گفتی كه از بی طاقتی دل قصد یغما می كند

گفتم كه با یغماگران باری مدارا می كنم

گفتی كه پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم كه ارزانتر از این من با تو سودا می كنم

گفتی اگر روزی تو را گویم كه از كویم برو

گفتم كه صد سال دگر امروز و فردا میکنم
 



:: بازدید از این مطلب : 230
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

 



:: بازدید از این مطلب : 329
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

نمی بخشمت....

بخاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی.....

بخاطر تمام غصه هایی که بر صورتم نشاندی....

نمی بخشمت .....

بخاطر دلی که برایم شکستی.....

بخاطر احساسی که برایم پرپر کردی.....

نمی بخشمت .....

بخاطر زخمی که بر وجودم نشاندی....

بخاطر نمکی که بر زخمم گذاردی.....

ومی بخشمت بخاطر عشقی که که بر قلبم حک کردی


محبت از درخت آموز که حتی سایه از هیزم شکن هم برنمیدارد
 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 288
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نادر

 



:: بازدید از این مطلب : 345
|
امتیاز مطلب : 1102
|
تعداد امتیازدهندگان : 1064
|
مجموع امتیاز : 1064
تاریخ انتشار : جمعه 8 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد